ورود به ماه ششم
واااااااااای سلام من بعد مدتها اومدم پسرم از روت شرمندم چون تو پنج ماهه به دنیا اومدی ولی مامان نتونست بیاد خاطرات این روزها رو ثبت کنه اگر بگم خیلی وقت کم میارم بهونه است نه؟ در هر حال منو ببخش که البته تو وب دیگه ای که مربوط به خود مامانه خاطرات بارداری و به دنیا اومدن شمارو نوشتم
پسرم شیرینم قشنگ ترین هدیه خدا تو روز 15 اردیبهشت ساعت 7 صبح با وزن 4 کیلو و دویست و قد 53 سانتی متر در بیمارستان تری.تا زیر نظر دکتر شیرین.حشمت با زایمان سزارین و بیهوشی .نخاعی به دنیا اومدی البته ناگفته نمونه پسرم که مامان از روز قبلش از صبح درد کشید تا بالاخره ساعت 6 با مادربزرگت و بابا رفتیم بیمارستان و سریع بستری کردن و گفتن باید اماده بشم قرار بود طبیعی زایمان کنم اما بعد 11 12 ساعت درد بالاخره سزارین شدم اما تو بالاخره اومدی و وقتی دیدمت ازو زندگی مارو پر از لذت و هیجان کردی خدا میدونه حضورت چقدر قشنگه و زندگی همه مارو متحول کرده تو بی نظیرترین بچه ای هستی که به عمرم دیدم از خاطره روز زایمان میگذرم و میرسم به این روزها که با غان و غون ها و خنده هات انقدر دلبری میکنی که حد نداره تقریبا روزی سه چهار فیلم باید برای مامان بزرگت بفرستم هر هفته میریم تهران و بین خونه مادر بزرگات در رفت امدیم و همه هلاکتن ...خنده هات از همه دل میبره
تو پسر صبوری هستی و کلا تو این مدت با رفتارات نشون دادی بچه بی ازاری هستی و این لطف خدای مهربونه اگر بگم بد قبقی داشتی فقط تا زمان ختنه کردنت بود که اونم پنج روز قبل چهل روزگیت انجام شد و بعد اون فقط سر واکسن دو ماهگی و چهارماهیگت یکم اذیت شدی و دیگه خداروشکر همه چیز خوب بود ...از دو ماهگی یکم شروع کردی به غلت زدن و الانم داری یواش یواش سینه خیز میری منتها عقبکی ساعت خوابت تقریبا میزون شده شبا از 9 به بعد غر میزنی که منو بخوابون و شبا هم تا صبح سه بار برای شیر بیدار میشی و دیگه از 8 صبح کاملا هوشیار شدی همون موقع هم بابا داره میره که معمولا قبل رفتنش بیداری اما یکی دوساعتی بیداری و بعد میخوابی . طی روزم هر سه ساعت تقریبا میخوابی و هربارم یکساعت ..اما با کوچکترین صدا بیدار میشی مثل الان که مامان عطسه کرد بیدار شدی که دوباره خوابوندمت البته خوابه بین روزت معمولا چرته چون کمتر از یک ساعت بیدار میشی مثل همین الان که بیدار شدی و دوباره شیر خوردی خوابیدی ...شیر دادن و نگاه کردن به صورت ماهت از بهترین روزهای زندگی منه مامان جون ...خدا به هرکس که ارزوشو داره این روزهارو قسمت کنه ..راستی دو ماهه تقریبا لثه هات میخواره و برات دندون گیر گرفتیم بمالی به لثت اما بیشتر پتو و ملافت رو میکشی به دندونت نمیدونم کی قراره دندون دراری ولی من برای اون دو تا مروارید سفید تو قطعا جون میدم عاشق ددر رفتنی و به محض اینکه دارم لباس بیرون تنت میکنم انقدر ذوق میکنی که خدا میدونه و تقریبا یا هر روز یا یه روز درمیون با بابا کیوانت کیریم دور میرنیم و خرید میکنیم و کلا از زمان حاضر شدنت تا بریم برگردیم هیچی نمیگی و فقط با کنجکاوی بیرون تماشا میکنی عزیز دلم راستی از اواخر چهارماهگیت شروع کردیم باهم بریم سفر اولین سفرت هم به رامسر بوده با دوستای بابا کیولنت و خانواده هاشون و دومی هم با عزیز بوده که رفتیم اصفهان و کلی برای همه دلبری کردی تو هر دو سفر و کلا بچه اروم و بی ازاری بودی هر بار و واقعا به همه ما خوش گذشت پسرم دیگه فعلا چون بیدار شدی و باید بهت برسم نمیتونم بیشتر بنویسم اما امیدوارم بتونم زود به زود بیام ازین به بعد عزیزم .خدایا شکر بیکران به خاطر این نعمت و هدیه قشنگت و به همه ارزومندانش این نعمت رو هدیه کن .الهی امین